آیلیآیلی، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 24 روز سن داره

فرشته کوچولوی مامان و بابایی

دومین عید فرشته نازززم

وقتی مادر میشی دنیات کوچیک میشه.... اینقدر کوچیک که هیچ کس غیر از خودت این دنیا رو نمیبینه ... دنیات میشه عروسک ها و اساب بازی ... دنیات میشه رنگها ... دنیات میشه لباسهای چین واچین .... با کودکت شیر میخوری... چهار دست و پا میری... با کودکت رشد میکنی ... بزرگ میشی ... اینقدر بزرگ که همه با یک نگاه میفهمن مادری ... یهویی کوه میشی . توانت میشه 100 برابر ... دیگه مریض نمیشی . دیگه نمی نالی . وقتی مادر میشی حتی به ترس از سوسک هم غلبه میکنی ... وقتی مادر میشی دنیات میشه تغذیه و آموزش و پرورش . دیگه وقت نداری یه صبح تا شب بری خرید واسه یه مانتو ... وقتت میشه طلای هزار عیار! نایاب نایاب ... وقتت میشه کودکت ... حالا کوه شدی و اون میخواد ازت بره بالا ...
27 فروردين 1394

آتليه 18 ماهگي

سلام نفس مامان عشقم اميدم وجودم دخترم تا آمدي شب شد سحر از روي تو خانه ما شد گلستان از صداي گرم تو تو شدي عشق منو مامان فداي چشم تو خنده هايي گرم آمد از لبان مست تو اي دو چشمانت اميد هرشب و هر روز من روز را طي ميكنم كايم شبم بالين تو از خدا خوام تورا بخشد بسي عمر دراز شادي و آينده اي روشن كند مقسوم تو آيلي جووونم اين شعر رو آقاي سعادتي مدير كارخانه بابا جونت قبل از تولد يكسالگي فقط و فقط  براي تو سروده ممنون آقاي سعادتي از اين همه احساس ناب مامان جونم هرروز كه ميگذره بيشتر عاشقت ميشم . واقعا از خداي بزرگم ممنونم كه منو به بزرگترين آرزوي زندگيم يعني داشتن دختر رسونده . هر روز از روز قبل شيرينتر...
19 اسفند 1393

جشن تولد یک سالگی

  سلام مامانی جونم .خیلی وقته میخوام عکسای ناز یکسالگیتو بزارم ولی وقت نمیشه ...شرمندتم... دختر نازم از جشن زیبای تولدت بگم که خیلی بهمون خوش گذشت و دست خاله مریمت دوست خوب و مهربون مامانی درد نکنه که خونه نوساز و بزرگشو در اختیار ما گذاشت که برات یه تولد خوب بگیریم . آخه دخترم من همیشه میگفتم بچه دار که شدم سال اول یه تولد خوب میگیرم ولی هر کاری میکردم یه جای خوب نمیتونستم جور کنم تا اینکه خاله مریم مهربون پیشنهاد کرد که خونه اونا جشنمونو بگیریم منو بابایی هم از ذوق این شکلی شدیم و سریع مهمونامونو دعوت کردیم کارت تولدتو چاپ کردیم و همچنین من از قبل دنبال یه تم تک که فقط و فقط مال آیلیم باشه بودم و با مامان جون هفت مدل غذا و چ...
14 شهريور 1393

با تو بهشتی میشوم

ماهک من: با تو حرف میزنم ، با تویی که تمام شوق و تمنای منی ، با تویی که تمام لبخندهای منو با لبخند زیبایت جواب میدهی، با تویی که میدانی چقدر برایم عزیزی ، با چه عشقی به خاطرت زنده ام ، با وجود تو همه سختها  آسان میشود، نباید ها ..باید، زشتیها .. زیبا، با وجود تو دیگر از هیچ چیز و هیچ کس نمیترسم ،قلبم با دیدن آرامشت لبریز از شوق میشود . دخترکم تولد تو بهترین اتفاق زندگی من بود با وجود تو یه آدم دیگه شدم قلبم بزرگ شده احساسم قوی شده ، با تمام وجود و با تک تک سلول های بدنم عاشقانه دوستت دارم ...
15 ارديبهشت 1393

داداش مهرسام

دختر گلم عزیز کوچولوی مامانی تو یه داداش خوشگل و ناز به اسم مهرسام داری مامانیت عاشقشه آخه بهش شیر داده و اونم شده پسر مامانی و بابایی و داداش خوشگل شما . خوشحالم که یه داداش داری وقتی که بزرگ شدی پشتت باشه و تو هم براش یه خواهر مهربون و دلسوز باشی . راستی مامان مرجانتم تو رو خیلی دوست داره و خیلی بهت محبت دارن تازه تو هم از شیر مرجان جون خوردی که حس مادر دختریتون کامل شه خوشحالم تو این دوره ای که دوست خوب کمیابه  دوستای خوبی مثل مرجان جون و ساسان جون داریم  اینم عکسای دخملی و داداش خوشگلش   ...
16 آبان 1392

دکتر محسن معینی عزیز

فرشته کوچولوی من امروز به اتفاق دوست خوبم آزاده جون و دختر نازش تارا خوشگله رفتیم مطب بهترین دکتر دنیا یعنی دکتر محسن معینی که شما رو بدنیا آورده برای تشکر .آخه دکتر برای بدنیا اومدن شما خیلی زحمت کشید مامانی جون دکتر معینی خیلی ماهه همینطور خانومشون خانم بهبهانی واقعا تکن تو دنیا انشااله خدا براشون بهترینها رو بخواد من که شبانه روز دعاشون میکنم . با تلاش اونا بود که دختر نازی مثل تو رو خدا به ما داد. با آزاده جون و تارا ناناز رفتیم راستی مامانی تارا جون کمتر از یکماه با شما فرق داره امیدوارم دوستای خوبی برای هم بشین . آزاده جونمم که خیلی ماهه به اتفاق هم رفتیم مطب خانم بهبهانی کلی مارو تحویل گرفت و همچنین دکتر با روی باز حتی از ما پذیر...
13 آبان 1392

اولین حموم فرشته من

عزیزکم دختر ماهروی من مامانی و بابایی عاشقتن با اومدنت زندگیمونو گرمتر کردی  دخنرک زیبای من 4 روز بعد از بدنیا اومدنت بردیمت حموم البته با کمک خاله نگیسا و مامان جونی  ماشااله انقدر تو حموم ساکت بودی و عاشق آب  تند تند آبهای رو دستتو با ملچ مولوچ زیاد میخوردی من همش میترسیدم از حموم بدت بیاد و گریه کنی ولی دیدم دختر نازم خیلی خانومه و عاشقه حمومه الانم یه روز در میون من و بابایی حمومت میکنیم تو هم که عاشق حموم هی از خودن صدا در میاری و بازی بازی میکنی قربون دختر گل و خانومم برم من ...
30 مرداد 1392

یکی از بهترین روزهای زندگی من و بابایی **13 مرداد1392**

13 مرداد 1392 روزی که خدای بزرگ و مهربونم یه فرشته کوچولو به من هدیه داد ساعت 3 نیمه شب منو به اتاق زایمان بردن پشت در اتاق عمل بابای مهربونت ومامانی و خاله نگیسابودن همه شاد و خوشحال بودن بااینکه زایمان من در هفته 36.2 به درد زایمان افتادم ولی هیچکس دلهره از زود به دنیا اومدنت نداشت . بابایی به مامان بزرگ و بابا بزرگت خبر داد اوناهم همون موقع به اتفاق عمو علی اومدن بیمارستان  و  خاله نگیسا هم به بابایی خبر داد خلاصه همه منتظر دیدن روی ماهت بودن   کارهامو انجام دادن ودکترم هم اومدو بردنم تو اتاق عمل دل توی دلم نبود برای دیدن روی ماهت آمپول بی حسی رو زدن و پرده رو از قسمت شکمم به بالا کشیدن و بعد از2 دقیق...
20 مرداد 1392
1