اولین ها
دخترکم ..عمرم..میوه وجودم .. امروز یعنی شهریور هزارو سیصدو نود و سه ...ساعت سه و بیست و دو دقیقه نیمه شب .... سال و ماه و روز و دقیقه است که خدا بهترین اتفاق زندگیمو بهم هدیه داد... دخترکم از شیرینیهات بگم که تمومی نداره از خانومی و آرومیت بگم از چی بگم که خدا تمام خوبیهای عالمو درون تو خلاصه کرده...
تا به امروز دختر نازنینم هشت تا دندون داره چهارتا فک بالا چهار تا فک پایین و دو تا هم کرسی تو فک بالا داره در میاره ... مامانی انقدر صبور و آرومی که رویش هیچ کدوم از دندوناتو متوجه نشدم فقط بعد هر چند روز چک کردن لثه هات متوجه یه مروارید کوچولو میشدم و کلی ذوق میکردم...
عزیزکم هنوز بدون کمک راه نمیری ولی همه جارو میگیری و بلند میشی.. عاشق ددر رفتنی بابایی هر روز از سر کار میاد میبرتت پارک و تو هم کلی خوشحال میشی..کلماتی که میگی بابا .ماما .نه. آب و کلی کلمه های نامفهوم...دس دسی میکنی ..بای بای..نای نای به طورحرفه ای دوتا دستاتو میدی بالا همراه با قر کمر.... عاشق سی دی با نی نی هستی..میوه هم گلابی و انگور و خیار و خیلی دوست داری.. غذا هم ماکارونی و تاس کباب..حسابی مامانی شدی و همش بهم میچسبی و منم حال میکنم آخه دختررررمی و فقط به من مامان میگی این یعنی انتهای شوق...
در آخر باز از خدای خوبم ممنونم بابت این هدیه زیبا