آیلیآیلی، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره

فرشته کوچولوی مامان و بابایی

برای مادرم

وقتی مادر باشی : به تمام غصه های دنیا میخندی تا گلت بخندد وقتی مادر باشی : سر سختانه با تمام مشکلات میجنگی تا مبادا خمی به ابروی نازنینت بیاد مادر که هستی : دلی داری به وسعت دریا...بسان کوه محکم هستی و استوار ...آغوشی گشوده برای تمام غصه های فرزندت.... مادر که هستی با یک دقیقه تاخیر قرزندنت دلت از سینه کنده میشه ...ثانیه ه برات سالها طول میکشه تا چگر گوشت درو باز کنه... مادر که باشی دیگه از خرید برای خودت لذت نمیبری و دوست داری فقط و فقط برای دردانه ات بهترین چیز ها رو بخری مادر که شدم عمق مادر شدن را فهمیدم   مادر مهربونم قربون اون دستهای همیشه نوازشگرت بشم برای من خیلی زحمت کشیدی، الان میفهمم که ...
15 ارديبهشت 1393

نی نی های بهشتی من

سلام دختر ناز و خوشگلم اومدم یه خورده باهات درد دل کنم، اومدم بگم این روزا دلم خیلی هوای داداشیتو کرده دقیقا پارسال همین روز بود که رفتیم پیش دکتر معینی عزیز ، اونروز خیلی حالم خوب بود چون میرفتیم سونوگرافی سلامت جنین و من شماهارو کامل میدیدم  خیلی خیلی ذوق داشتم آخه عاشقانه دوستون داشتم خدا بهم یه دختر و پسر ناز داده بود و من از این بابت خیلی خوشحال بودم، رفتم رو تخت سونو خوابیدم و دکتر شروع کرد به سونوگرافی یهو پا شد رفت پشت کامپیوترش نشست و گفت دفعه قبل کی اومدی پیشم گفتم 20 اسفند گفت هر دو تا بچت اونموقع خوب بودن؟؟ منم گفتم آره و جنسیتم بهم گفته بودین دوباره اومد پشت مانیتور سونوگرافی و گفت پسرت قلبش وایساده ...... الهی من ...
20 فروردين 1393

آخ جون بهم مرخصی دادن

سلام گل زیبای مامان  ،دخترک ماهروی من مامانی  باید از اول بهمن میرفتم سر کار خیلی سخت بود تو رو تو پتو میپیچیدم و کله سحر تو سرمای زمستون میبردم خونه مامانی جون و بنده خدا مامانی جون و از خواب بیدار میکردیم . گاهی اوقات تو خواب بودی و بیدار نمیشدی  که خیلی خوب بود و دختر گلم اذیت نمیشد،ولی بعضی اوقات هم بیدار میشدی و با خنده این ور و اونورو نگاه میکردی و مامانی جونو کلی بیدار نگه میداشتی منم سریع تورو تحویل میدادم و میدوییدم سر کار که دیرم نشه ولی تمام فکرم خونه بود و پیش تو... خیلی ناراحت بودم که ازت دور بودم و بیشتر فکرمو بد شیر خوردنت مشغول میکرد آخه گلم فقط دلش می می میخواست و با شیشه دشمن سرسخت بود ا...
27 بهمن 1392

یکسال گذشت

عشق مامانی دختر نازم درست یکسال پیش در تاریخ 30 آذر 91 با بابایی برای آزمایش خون رفتم آخه همش حالت تهوع داشتم و احساسم بهم میگفت یه زندگی تازه تو وجودم در حال شکل گیریه ولی مطمئن نبودم و از یه طرفم به این تستهای خونگی اعتماد نداشتم دیدم بهترین راه اینه که برم آزمایش خون بدم رفتیم آزمایشو دادیم گفتن جواب 3 ساعت بعد آماده میشه تو اون 3 ساعت دل تو دلم نبود همش استرس داشتم آخه دوست داشتم که نی نی داشته باشم . بلاخره زمان گرفتن جواب آزمایش رسید و دیدیم بلهههههههه  من نی نی دار شدم من و بابایی خیلی خوشحال شدیم کلی ذوق کردیم و خدا رو از بابت اینکه شما رو تو دلم گذاشته شکر کردیم  و این آغاز دوران بارداری سخت اما شیرین من بود ...
3 دی 1392

خداوندا ....ممنونم

الهی هزاران مرتبه تو را شکر میگویم که ثمره عشق من و همسرم رو سالم در وجودم پرورش میدهی   هزاران بار شکرگزارتم که به من تحمل سختی هایی رو که پشت سر گذاشتم رو دادی   خداوندا حافظ دختر زیبایم باش ...
1 آبان 1392

12 مرداد

مامانی جونم دخترنازم 12 مرداد از خواب با درد و انقباض پاشدم دردام خیلی زیاد نبود ولی چون من سرکلاژی بودم میترسیدم خدای نکرده دردام به دختر گلمفشار بیاره تا ظهر صبر کردم گفتم شاید دردام کم شه ولی دیدم فاصله هاش داره کمتر میشه زنگ زدم به بابایی اونم خودشو سریع رسوند و رفتیم بیمارستان بهمن ازم تست ان اس تی گرفتن و بعد از تکرار دوباره تست گفتن مشکلی نیست انقباضات کمه بروخونه اومدیم خونه ولی دیدم باز درد دارم هی هم داره بیشتر میشه بابایی خوشحال بود میگفت آخ جون شایددخترنازمون داره به دنیا میاد من میگفتم توروخدا نگو هنوز کوچولویه باید 28 مرداد به دنیا بیاد خلاصه دردام هی بیشتر میشد و فاصله هاشونم کمتر  دیگه ترسیدم زنگ زدم به دکترماهم ...
20 مرداد 1392

مامانی عاشقتم

دختر قشنگم آیلی مامان دیگه داریم روز شماری میکنیم برای دیدنت ..من و بابایی عاشقتیم. قربون لقد زدنات بشه مامان هی تکون میخوری و موج مکزیکی میزنی جدیدا هم زیاد سکسکه میکنی قربون اون سکسکه کردنت . مامانی الان 32 هفته و دو روزته خدایا کمک کن این هفته های باقیمونده هم بگذره تا دختر مثل ماهمو تو آغوشم بگیرم دخترم مامانی رو به بزرگترین آرزوش میرسونی ..بوییدن..یوسیدنت وای خدااااااا چه لذتی داره      ...
14 تير 1392
1