آیلیآیلی، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 28 روز سن داره

فرشته کوچولوی مامان و بابایی

عشق مامان الان دوسال و هفت ماهشه

1395/1/5 4:02
نویسنده : نازلی
296 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عمرم نفسمممم عشقمممم جون مامان

وای خدا خیلی وقته نیومدم وبلاگت چرا انقدرمشغله آدم زیاده که برای چیزهایی که دوست داره نمیتونه وقت بذاره یعنی الان حدودا یکساله مطلب جدید ندادم 

عشقم چقدر خبر تو این یکسال دارم برات که دونه دونشو میگم اول از همه که یک اتفاق خیلی بد افتاد که کلی هممونو غصه دار کرد میخواستیم با دوستامون بریم شمال من خیلی خیلی خوشحال بودم گفتم بعد از مدتی با دوستایی که بچه های همسن دارن میریم ویلا و استخر و کلی حال میکنیم 12 خرداد 94 بود با آزاده جون رفتیم آرایشگاه که برای فردا صبح خودمونو آماده کنیم برای شمال رفتن از آرایشگاه که برگشتم اومدم بخوابونمت که هی از تخت ما میرفتی رو تخت خودت و از تخت خودت رو تخت ما . نمیدونم چی شد یهو دیدم نفست بند اومد و رنگت عین گچ شد هی من تکونت میدم با گریه میگم چی شده یه نفس میکشی و از حال میری شکر خدا مامان آمنه جون بود و میاد و آب میاره و سریع بابا جونم خودشو میرسونه و میریم دکتر حالا با کلی بدبختی و ناراحتی نفست یه کم آروم شد ولی اصلا دستتو تکون نمیدادی خلاصه دیگه وارد جزییات و اینکه از ساعت 3 بعدظهر تا 10 شب اسیر دکترای نابغه و بیمارستانای بیخود بودیم تا فهمیدیم دستت ضرب شدید دیده ولی شکر خدا نشکسته و گفتن یه مدت ببندین چون درد داره خودش یواش یواش خوب میشه اون حالت بدت هم برای درد شدیدی بود که تو دستت پیچیده بود. الهی مامان برات بمیره و درد کشیدنتو نبینهدل شکسته

بعد از کلی مصیبت کشیدن اومدیم خونه و مسافرتو کنسل کردیم و مامان آمنه هم نذر کرد دستت نشکسته باشه فرداش که نیمه شعبان بود شیرینی بده 

با تمام این داستانها و اینکه بچه ها رفته بودن شمال باز تصمیم گرفتیم بریم و ساکها آماده و همه چیز و آماده کردیم لباس هم پوشیدیم که مامان زنگ زد گفت دارم نیام براتون شیرینی بیارم اومد در خونمون شیرینی داد که برگشتن از دوتا پله دم درمون اقتاد الهییییی بمیرم ساق پاش خورد شناراحتد وای که از یادآوریش قلبم درد میگیره چه روز بدی بود با گریه و فغانگریه مامان و بردیم بیمارستان عشقم تو هم دیدی مامانیو چه جیغی میکشیدی با اون سن کمت فهمیدی که ناراحته بگذریم چه دردی کشید مامان ماه من چقدر گریه کردیم و چه عمل سختی داشت فردای اون روز گوسفند کشتیم و آها یادم رفت بگم تمام این مشکلات برای این بود که ماشینمونو عوض کرده بودیم  همینننن!!!!!!!!

گوسفند کشتیم عین آب رو آتیش بود ولی مامانی طفلک خیلی داغون شد هنوزم یادش میوفتم جگرم کباب میشه 

خلاصه فکر میکنم تمام این اتفاقات برای این بود که با نارفیق هایی مثل مهدیس و نیلوفر مسافرت نریم دوتا نارفیقی که حتی شکستن پای مامان منو میگفتن دروغه احتمالا نخواسته بیاد الکی میگهمشغول تلفن

بگذریم از این نارفیق ها زیاد شده مامان جون دوستهایی که نمک میخورن و نمکدان میشکونن

دوستهایی که ظاهر و باطنشون باهم فرق داره زاییده شدن برای دل شکوندن و اینکه به آدم بفهمونن که هر کسی رو تو حریم مقدس خونه راه ندیم مامان جون نمیگم چه کارها با من که نکردن ولی هر دوتاشونو به خدای بزرگم میسپارم اون بهترین انتقام گیرندستبازنده

چقدر دل منو خون کردن ولی عیب نداره  قلبشون سیاه بود خوب شد زود شناختمشون

خبر بد بعدی هم فوت عزیز نازنینم بودگریه 5 مرداد برای همیشه چشمای دریاییشو رو این دنیای فانی بست و رفت تا مثل گفته هاش رو سینه بابا بزرگ آروم بگیره آخه بابابزرگ همیشه میگفت به عزیزم تو کوچولویی ریزه میزه ای سردت میشه شبا و برای همین همیشه رو سینه بابابزرگم میخوابید رفت که برای باری دیگه تو آغوش امن بابابزرگ آروم بگیره

عزیز نازنینم روحت شاد 

 

دلم خیلی برات تنگ شده عزیزززم امسال عید جای خالیت خیلی خودنمایی میکنه دلم تنگه برات قربون نانازی گفتنت آیلی جونم بهت میگفت نانازی  خیلی دوستت داشت کلی نذر کرده بود که خدا تورو بهمون ببخشهگریه

عزیزم جات خیلی خالیه الهی که روحت قرین رحمت و شادی باشه

حالا یه خبر خوب تواین همه خبر بد  قلب    خاله مریم حاملست هورااااااا و کلی باعث خوشحالی ما الهی شکر که دعاهامونو خدا قبول کرد

و خبر خوب بعدی تولد دختر خوشگلم و رفتن تو دوسالگی بود که به حرمت عزیزم تا 40 هیچ جشنی نگرفتیم و بعد اون یه جشن ساده خودمونی تو خونه آزاده جون با تارا جون برگذار کردیم که کلی خوش گذشت و واقعاااا از آزاده جون بابت اینهمه محبت  تشکر میکنم تو و تارا جون  مثل دوتا خواهر شده بودین ایشااله که همیشه همینطوری برای هم بمونینماچ

اتفاق خوب بعدی عوض کردن خونمون بود که کلی خونه جدید و دوست داری و احساس آرامش میکنی 

و خبرهای خوب بعدی هم بدنیا اومدن بنیتای عسل دختر ناز خاله مریم 3 اسفند و مانیار گل

پسر الناز جون 17 اسفند و اومدن خاله رویا و آقا پرویز بعد 20 سال به ایران

شکر خرا دیگه همش خبر خوب بودلبخند

دختر گلم از رشد و نمو تو بگم که روزبروز خواستنی تر میشی الان کلی حرف میزنی و شعر میخونی و با حرفات دل همرو میبری.به چاقو میگی چاروخ به چنگال میگی چایناخ و کلماتو خیلی باحال تلفظ میکنی قشنگ جمله میگی مامان فدات شهقلب

باباتو بابا امیر جونیم صدا میکنی و شدیدا هم کنجکاو شدی 

شکر خدا غذا خوردنت خیلی خیلی بهتر شده ولی باز هنوز ریزه میزه ای که از لحاظ دکتر همه چیت سالم و نرماله  الهیییی شکرلبخند

راستی یه خبر خوب دیگه که مامان مرجان پنج ماهه بارداره خدا بهش یه دختر ناز و خواستنی داده الهی که به سلامتی بدنیا بیادماچ

خیلی خیلی دوست دارم دختر ناز مامان

 این عکس بنیتای ناز خالست

 اینم دخمل ناز من که مثل مامان از بنیتا محافظت میکرد عشقم بالش گذاشتی بالاسرش که نور اذیتش نکنه پتو هم نصفه انداختی سردش نشه . الهی فدات شم مامان کوچولوقلب

 

پسندها (1)

نظرات (0)