آیلیآیلی، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره

فرشته کوچولوی مامان و بابایی

وروجک من

 سلام وروجک خانووووم عسل مامان هر چی از شیطنت هات بگم کم گفتم ماشااله خیلی شیطوت و بامزه شدی ،قشنگ رو روروءکت میشینی و گاهی اوقات که ذوق میکنی تو روروءک وامیستی با تمام اسباب بازی های جلوش بازی میکنی و تو دهنت میکنی ،مامانی انقدر چیزای کثیف تو دهنت نکن مریض میشی ها ... تاازت یه لحظه غافل میشم میبینم یه چیزی کردی تو دهنت .. عاشق ددری و وقتی لباس تنت میکنم میفهمی میخوایم بریم ددر کلی خوشحال میشی و تو ماشین دیگه نمیخوابی یا با دنده ور میری یا ضبط ماشین یا پاهای خودت خلاصه که عاشقتم فضول خانووووم بابایی تا از سر کار میاد یه خنده ملیح بهش میکنی و دوست داری بغلت کنه هی براش دست و پا میزنی .. قربونت برم که دیگه میتونی بشینی موش ...
27 اسفند 1392

200 روز گذشت

عزیز دل مامان الان دقیقا دویست روزه که خدا گل زیبایی مثل شما رو به من داده دویست روز عشق و شادی و سرور. مامانی هیچوقت یادم نمیره زمانی که میخواستی بدنیا بیای یه صدای بلند شنیدم پرسیدم این صدا چیه گفتن میخواد دخترت بدنیا بیاد وقتی برای اولین بار دیدمت نمیدوووووونی چه حس قشنگی داشتم وقتی گریه میکردی و صورتتو به صورت من چسبوندن دستتو گذاشتی رو لپم و آروم شدی منم هی قربون صدقت میرفتم باورم نمیشد که دختر منی فقط و فقط مال من به من مامان میگی نه هیچ کس دیگه ای تو بغل من آروم میشی وای خدای من چه حس زیبایی... خدایا از اینکه زن آفریده شدم و میتونم این لذت و با تک تک سلولهی بدنم بچشم ممنونم. دختر ماهروی من بدون که مامان و بابا عاشقانه دوس...
4 اسفند 1392

اولین مریضی

الهی مامان بمیره برات گلکم مریض شدی با تب سی و هشت درجه و گاهی به سی و نه هم میرسید چقدر غصه میخوردم برات انقدر آرومی که دلم برای مظلومیتت کباب بود عشق مامان سه روز کامل تب داشتی بردمت یه دکتر دم خونمون گفت عفونت ادراری داری هرچه زودتر بستری !!!!!!واااای منو میگی داشتم میمردم خیلی داغون شدم ولی بابایی دلداریم داد گفت :  چرت میگه بریم یه دکتر دیگه بردمت درمانگاه بهراد دکتر اونجا گفت این حرفا چیه تازه اگه عفونت هم باشه با آزمایش ادرار معلو م میشه و بعد هم با دارو خوب میشه خدا خیرش بده منو از نگرانی درآورد .فرداش رفتم پیش دکتر خودش باستانی زاده  دو ساعت تو راه بودیم تا رسیدیم خداروشکر توهم تبت کمتر شده بود خلاصه دکتر معاینه ...
2 اسفند 1392

عزیز دلم خانوم شده

دخترک گل مامان عزیز دلم از چی بگم که ثانیه ثانیه بودن با تو برام لذت بخش و شیرینه گل زیبای من خیلی وقته که با اسباب بازیهات بازی میکنی و اصلا برات تکراری نمیشن ،عاشق عروسکی و باهاشون کلی سرگرم میشی و مدام دست و پاهاشونو میخوری . همکار بابایی رفته بود مشهد برات یه عروسک آورد که شعر فارسی میخونه عاشق اونی و کلی باهاش سرگرم میشی. اگه حواسمون بهت نباشه صدامون میکنی و تا نگات میکنیم سرتو میندازی پایین و کار خودتو میکنی.گل نازم انقدر کنجکاو یا به قول خودمون فضول شدی تا بغلت میکنیم هر جا که باشی خودتو خم میکنی پایین که یه چیزی برداری ماشااله انقدر زورت هم زیاده که با یه دست چیزایی رو بلند میکنی که ما از تعجب شاخ در میاریم.هروقت میبرم بشورمت از ...
30 بهمن 1392

آخ جون بهم مرخصی دادن

سلام گل زیبای مامان  ،دخترک ماهروی من مامانی  باید از اول بهمن میرفتم سر کار خیلی سخت بود تو رو تو پتو میپیچیدم و کله سحر تو سرمای زمستون میبردم خونه مامانی جون و بنده خدا مامانی جون و از خواب بیدار میکردیم . گاهی اوقات تو خواب بودی و بیدار نمیشدی  که خیلی خوب بود و دختر گلم اذیت نمیشد،ولی بعضی اوقات هم بیدار میشدی و با خنده این ور و اونورو نگاه میکردی و مامانی جونو کلی بیدار نگه میداشتی منم سریع تورو تحویل میدادم و میدوییدم سر کار که دیرم نشه ولی تمام فکرم خونه بود و پیش تو... خیلی ناراحت بودم که ازت دور بودم و بیشتر فکرمو بد شیر خوردنت مشغول میکرد آخه گلم فقط دلش می می میخواست و با شیشه دشمن سرسخت بود ا...
27 بهمن 1392

ششمین ماهگرد فرشته من

عشقم امیدم امروز شش ماهه شدی مبارک باشه عزیز مامان     نمیدانم تورا چه بنامم ؟؟؟؟ فقط میدانم هنگامی که تو را از من به من دادند ، من در خلقتت با خالقم همگام شدم ........ و هنگامی که نگاهت در نگاهم گره خورد و بوی بهشتت شد تمام نفسم ، عشق را با تمام فراز و نشیبهایش به جان خریدم ...... دوستت دارم ماه زیبای شبهای تاریکیم     اینم عکسای قشنگت عشقم     ...
13 بهمن 1392

پنجمین ماهگرد

دخترک نازم الهی مامان قربونت بره 5 ماهه شدی ماهکم، خدا 5 ماهه که تو رو به ما داده و زندگی ما را غرق عشق و نور کرده مامانی خیلی دوست دارم خیلییییییییییی دختر خوب و آروم و نازی هستی قربونت برم که دیگه کامل آدمای دور و برتو میشناسی و بهشون واکنش نشون میدی  . مهمونای این ماهگردت مادر خونده و پدرخوندت و داداشیت مهرسام گل با مامان بزرگ و بابابزرگ و خاله نگیسا بودن دستشون درد نکنه که انقدر دوست دارن و هر ماه برات یه هدیه خوشگل میخرن دست مامان بزرگ و بابابزرگ ( از طرف بابایی) درد نکنه ، اونا هم هر ماه برات کادویی های خوشگل میخرن فقط حیف که کرج هستن و دورن هر ماه نمیتونن بیان دخترکم این و بدون که همه عاشقانه دوست دارن ...
15 دی 1392

عکسهای آتلیه

عزیزکم دختر نازم 28 آذر برای اولین بار با دختر گلم رفتیم آتلیه کلی با خودمون لباس بردیم  که عکسای خوشگل ازت بگیریم ماه من انقدر خوش اخلاق بودی و همکاری میکردی که آقا عکاسه عاشقت شده بود و تو هم هی ذوق میکردی و میخندیدی مامانی  فدای اخلاق خوبت بشه   ما حدود 2.5 ساعت اونجا بودیم که وسط عکس گرفتن خسته شدی و بهت شیر دادم دوباره شارژ شدی شروع  کردی به دلبری و آخر سر هم وقتی عکسا تموم شد انقدر خسته شده بودی که وسط لباس عوض کردن خوابیدی        اینم چند تا از عکساته که برات میذارم     دختر نازم تو این عکس خودت بدون کمک ما نشستی مامان قربونت بره   ...
11 دی 1392

اولین یلدای آیلی کوچولو

ماهروی من با وجود شما شب یلدای  من ستاره بارون بود و پر از زیبایی و شکوه دخترک نازم           اینم کیکیه که من و بابایی برای اولین یلدات سفارش دادیم     عزیزکم اولین یلدات مبارک عاشقتم عزیز دلم   ...
8 دی 1392

یکسال گذشت

عشق مامانی دختر نازم درست یکسال پیش در تاریخ 30 آذر 91 با بابایی برای آزمایش خون رفتم آخه همش حالت تهوع داشتم و احساسم بهم میگفت یه زندگی تازه تو وجودم در حال شکل گیریه ولی مطمئن نبودم و از یه طرفم به این تستهای خونگی اعتماد نداشتم دیدم بهترین راه اینه که برم آزمایش خون بدم رفتیم آزمایشو دادیم گفتن جواب 3 ساعت بعد آماده میشه تو اون 3 ساعت دل تو دلم نبود همش استرس داشتم آخه دوست داشتم که نی نی داشته باشم . بلاخره زمان گرفتن جواب آزمایش رسید و دیدیم بلهههههههه  من نی نی دار شدم من و بابایی خیلی خوشحال شدیم کلی ذوق کردیم و خدا رو از بابت اینکه شما رو تو دلم گذاشته شکر کردیم  و این آغاز دوران بارداری سخت اما شیرین من بود ...
3 دی 1392