آیلیآیلی، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 3 روز سن داره

فرشته کوچولوی مامان و بابایی

خداوندا ....ممنونم

الهی هزاران مرتبه تو را شکر میگویم که ثمره عشق من و همسرم رو سالم در وجودم پرورش میدهی   هزاران بار شکرگزارتم که به من تحمل سختی هایی رو که پشت سر گذاشتم رو دادی   خداوندا حافظ دختر زیبایم باش ...
1 آبان 1392

تولد یک ماهگی

با تمام مداد رنگی های دنیا ....................به هر زبانی که بدانی یا ندانی .................... خالی از هر تشبیه و استعاره و ایهام ............تنها یه جمله  برایت خواهم نوشت                               دوستت دارم خاص ترین دختر دنیـــــــــــــــــــــــــــــــا   عزیزکم یه ماهه که خدا فرشته نازی مثل تو رو به ما داده منو بابایی عاشقتیم زندگیمون با وجود تو رنگ تازه ای به خودش گرفته دخترکم جشن تولد یک ماهگیتو خونه مامانی و بابایی گرفتیم  اونا هم عاشقتن مخصوصا خاله ...
17 شهريور 1392

اولین حموم فرشته من

عزیزکم دختر ماهروی من مامانی و بابایی عاشقتن با اومدنت زندگیمونو گرمتر کردی  دخنرک زیبای من 4 روز بعد از بدنیا اومدنت بردیمت حموم البته با کمک خاله نگیسا و مامان جونی  ماشااله انقدر تو حموم ساکت بودی و عاشق آب  تند تند آبهای رو دستتو با ملچ مولوچ زیاد میخوردی من همش میترسیدم از حموم بدت بیاد و گریه کنی ولی دیدم دختر نازم خیلی خانومه و عاشقه حمومه الانم یه روز در میون من و بابایی حمومت میکنیم تو هم که عاشق حموم هی از خودن صدا در میاری و بازی بازی میکنی قربون دختر گل و خانومم برم من ...
30 مرداد 1392

12 مرداد

مامانی جونم دخترنازم 12 مرداد از خواب با درد و انقباض پاشدم دردام خیلی زیاد نبود ولی چون من سرکلاژی بودم میترسیدم خدای نکرده دردام به دختر گلمفشار بیاره تا ظهر صبر کردم گفتم شاید دردام کم شه ولی دیدم فاصله هاش داره کمتر میشه زنگ زدم به بابایی اونم خودشو سریع رسوند و رفتیم بیمارستان بهمن ازم تست ان اس تی گرفتن و بعد از تکرار دوباره تست گفتن مشکلی نیست انقباضات کمه بروخونه اومدیم خونه ولی دیدم باز درد دارم هی هم داره بیشتر میشه بابایی خوشحال بود میگفت آخ جون شایددخترنازمون داره به دنیا میاد من میگفتم توروخدا نگو هنوز کوچولویه باید 28 مرداد به دنیا بیاد خلاصه دردام هی بیشتر میشد و فاصله هاشونم کمتر  دیگه ترسیدم زنگ زدم به دکترماهم ...
20 مرداد 1392

یکی از بهترین روزهای زندگی من و بابایی **13 مرداد1392**

13 مرداد 1392 روزی که خدای بزرگ و مهربونم یه فرشته کوچولو به من هدیه داد ساعت 3 نیمه شب منو به اتاق زایمان بردن پشت در اتاق عمل بابای مهربونت ومامانی و خاله نگیسابودن همه شاد و خوشحال بودن بااینکه زایمان من در هفته 36.2 به درد زایمان افتادم ولی هیچکس دلهره از زود به دنیا اومدنت نداشت . بابایی به مامان بزرگ و بابا بزرگت خبر داد اوناهم همون موقع به اتفاق عمو علی اومدن بیمارستان  و  خاله نگیسا هم به بابایی خبر داد خلاصه همه منتظر دیدن روی ماهت بودن   کارهامو انجام دادن ودکترم هم اومدو بردنم تو اتاق عمل دل توی دلم نبود برای دیدن روی ماهت آمپول بی حسی رو زدن و پرده رو از قسمت شکمم به بالا کشیدن و بعد از2 دقیق...
20 مرداد 1392

مامانی عاشقتم

دختر قشنگم آیلی مامان دیگه داریم روز شماری میکنیم برای دیدنت ..من و بابایی عاشقتیم. قربون لقد زدنات بشه مامان هی تکون میخوری و موج مکزیکی میزنی جدیدا هم زیاد سکسکه میکنی قربون اون سکسکه کردنت . مامانی الان 32 هفته و دو روزته خدایا کمک کن این هفته های باقیمونده هم بگذره تا دختر مثل ماهمو تو آغوشم بگیرم دخترم مامانی رو به بزرگترین آرزوش میرسونی ..بوییدن..یوسیدنت وای خدااااااا چه لذتی داره      ...
14 تير 1392